Weitere ähnliche Inhalte
Mehr von Farhad Zargari (20)
Erfan 6
- 2. خود برنفس که بندگانم آن به (رسول )ای بگو
ناام خدا رحمت از هرگز کردند اسرافيد
مباشيبراست ديگناهانرا همه خداوند که
خواهدبخشيخدائ او که ديبسيآمرزنده ار
.است مهربان و
قل ”تقنطوا ل انفسهم علی اسرفوا الذين عبادی يا
رحم منهيغفر ا ان ا
جميعا الذنوبالرح هوالغفور انهيم“
مبارکه سوره
زمر-آيه53
- 3. سعدی
پادشاهیزان يکی .کرد نظر درويشان طايفه در استحقار ی ديده به
ميان
دنيا درين ما ملک ای : گفت و آورد بجای بفراستبجيشکمتريم تو از
و
بعيشو خوشتر تو ازبمرگو برابربقيامت.بهتر
گشا كشور اگریاست كامران
حاجتمند درويش گر واست نان
مرد آن و اين خواهند كه ساعت آن در
برد كفن از بيش جهان از نخواهند
خواه بربست مملكت از رخت چوی
گدايیپادشاه از است بهتری
- 4. ا در که آنم بر شاديد نيندارد دو هر غم و شادی تنگ ر
درنگ
- 6. وايمان علم
-علمو میبخشد توانائی و روشنائی ما به
ايمان، گرمی و اميد و عشق
-علمو میسازد ابزارايمان، مقصد
-علمو میدهد سرعتايمان، جهت
-علمتوانستنو استايمان، خواستن خوب
-علمو هست چه كه مینماياندايمانالهام
، كرد بايد چه كه میبخشد
-علمو است برون انقلبايمانانقلب
، درون
-علمو مینكند آدمی جهان را جهانايمان
، میسازد آدميت روان را روان
-علموجودافقی صورت به را انسان
-علمو است ساز طبيعتايمان، ساز انسان
-علمو است زيبائیايمانعلم است زيبائی هم
، روح زيبائی ايمان و است عقل زيبائی
-علمو است انديشه زيبائیايمانزيبائی
، احساس
-همعلممیبخشد امنيت انسان بههم وايمان
امنيت ايمان و میدهد برونی امنيت علم
، درونی
علممقابل در، زلزلهها ، سيلها ، بيماريها هجوم
و ، میدهد ايمنی ، طوفانهاايماندرمقابل
پوچ ، پناهیها بی احساس ، ،تنهائيها اضطرابها
، انگاریها
- 7. قهستاني نزاري حكيم
تو جفاي از بيشتر من آرزوي تو به ايهواي نشود كم سر ز ولي برود سر
تو
ممكنست كه غرضي هر بكن گو دوست و دشمنبراي بكشم من جهانيان همه جور
تو
بندگي به بنهم سر درت بر عمر باقيرضاي مختلف زنم نطق ار ناكسم
تو
تو وصال من دولت تو خيال من مونستو سراي من كعبه تو جمال من قبله
كسي ترا اگر آري روم كجا تو در ازكسي نيست مرا من بجاي هست
تو بجاي
كن رحم ديده و دل از آتشم و آب سر برپاي خاك به نيست سرم در نفاق باد
تو
دوستي به دستاتهمتي به مدد تو از زدمتو دعاي معجزه از برآيد من حاجت
عاقبت كه جفا بار بكش نزاريا گفتتو وفاي اثر از بردهد اميد شاخ
- 9. :شريعتی دکتر
•نگفتن برای هست هايی حرف
کسی هر عميق وارزش
نگفتن برای که است هايی حرف اندازه به
دارد
ننوشتن برای هست نيز هايی کتاب و
کتابی چنين آغاز به ام رسيده اکنون من و
ب را قلم بايد کهشدفتر و کنمراکنم پاره
بدهم پس صاحبش به را جلدش و
ای کلبه به خود وبخزم پنجره و در بی
نوشت نبايد که کنم آغاز را کتابی و
- 10. خدا ايستگاه
كرد جهانيان به رو پيامبر و كرد توقف دنيا ايستگاه در لختي ، رفت مي خدا مقصد به كه قطاري
:گفت و
كند؟ سفر ما با كه كيست . خداست ما مقصد
؟ بخواهد توامان ،عشق و رنج كه كيست
؟ گذشتن براي تنها است ايستگاهي دنيا كند باور كه كيست
نشدند سوار قطار آن بر اندكي جز آدميان بيشمار از اما گذشت ها قرن
.بود ايستگاه هزار خدا تا جهان ازشد مي كم كسي ، ايستاد مي قطار كه ايستگاه هر در
خداست راه قانون سبكي زيرا ، شد مي سبك و گذشت مي قطار
گفت پيامبر . رسيد بهشت ايستگاه به ،رفت مي خدا مقصد به كه قطاري
نيست آخر ايستگاه اينجا شوند،اما پياده بهشتي مسافران . است بهشت اينجا
اندكي .اما شدند بهشتي ، شدند پياده كه مسافرانيآدمها ازراه دوباره ،قطار ماندند هم ،باز
افتاد
گفت و كرد مسافرانش به رو خدا آنگاه:
شد نخواهد پياده بهشت ايستگاه در ، ميخواهد مرا كه .آن بود همين من ،راز شما بر درود
رسيد آخر ايستگاه به قطار كه هنگام آن و